یادش بخیر...زمان های نه چندان دور...هر صبح که خورشید هنوز طلوع نکرده صدای کلاغ ها را می شنیدم، یقین داشتم آن روز خبرهای خوبی برایم دارد...اما امروز...ساعت 6:30 بامداد اولین روز از بهمن ماه...پنجره اتاق را می گشایم...آسمان دیدنیست...بی نهایت کلاغ که غارغارشان گوش شهر را کر کرده است...خیره به آسمان و محو تماشایشان شدم...سرما به مغز استخوانم نفوذ کرده و از طرفی نگران خواهرک که خواب است، اما دلم نمی آید پنجره را ببندم و تا آخرین دسته شان را دنبال می کنم...برایشان دست تکان می دهم و می گویم صبحتان بخیر خوش خبرها...آری خوش خبر...من یقین دارم این شهر، امروز قرار است شاد باشد...مطمئنا خبر خوبی در راه است...وگرنه کلاغ ها بی خودی شلوغش نمی کردند
باران امید به زنده بودنم...برچسب : نویسنده : itsmylife بازدید : 158